بالاخره برگشتیم
سلام عزیزم وای که نمیدونی چه قدر دلم واسه نوشتن تو دفتر خاطرات زندگیت تنگ شده بود و نمیدونی چه حس خوبی الان که برات می نویسم دارم البته نوشتن این پست رو مدیون دایی جونی چون ما هنوز اینترنتمون وصل نیست,و من دارم از خونه مامانی برات وبتو آپ میکنم عزیزم تو این روزایی که نتونستم بنویسم خیلی اتفاقای مهمی تو زندگیمون افتاده که همشون هم خوشبختانه خوب بودند عزیزم بالاخره مامانی و بابایی تونستن به خواست خدای مهربون یعد از تحمل 8 سال دوری از خونوادهاشون به خاطر کار بابایی, به شهرشون برگردن حتی نوشتنشم بعد از این 2 هفته برام لذت بخشه دوست دارم دعا کنی بابایی اینجا هم مثل همیشه تو کارش موفق باشه ,آخه اون به...
نویسنده :
مامان محمد جون
12:52